[وقتی تصمیم گرفت بدزدتت تا....]
P/T:1
قرار بود بعد شیش ماه بره پیش پدرش
از وقتی پدرش ازدواج کرد ترجیح میداد تو عمارت خودش زندگی کنه ولی بعد یه مدت رفت فرانسه...ولی برای گرفتن محموله هاش از آرکا رفته بود قرار بود ساعت ۶برگرده کره با هواپیمای شخصیش
بعد زدن عطر گرون قیمتش اشاره به رانندش کرد که یعنی باید حرکت کنن...
جونگ کوک ویو
داشتم برمیگشتم کره
نمیتونستم باند مافیاییم رو ول کنم و تا اخر عمرم فرانسه بمونم...میخواستم یه چند روز هم برم پیش پدرم هرچند که از اون زنه هرزه و دخترش خوشم نمیاد
هنوز هیچکدومشون رو ندیده بودم ولی پدرم از اون دخترش گفته...زمان خیلی زود گذشت که رسیدیم با گذاشتن اخرین قدم سوار هواپیمای شخصیم شدم
چشمام رو روی هم گذاشتم و منتظر بودم باز هم زمان زود بگذره...
مدتی گذشت که یکی از بادیگارد ها صداش زد که فهمید دیگه نیاز به انتظار کشیدن نیست
البته باید ۳۰مین دیگه هم صبر میکرد...
*پرش زمانی به ۳۰ مین بعد*
گوآه ویو
خونه تنها بودم مادرم امروز با اون پیر مرد رفتن بود شرکتش که انگار خیلی کارشون ژول کشیده دیگه دیروقت داشت میشد...
داشتم میرفتم خوراکی بردارم که زنگ صدا خورد..به سمت در رفتم و کمی بازش کردم
گوآه:عا..بله؟
جونگ کوک ویو
در باز شد که یه دختر رو دیدم فک کنم همون گوآه بود شاید ازخودشو مادرش بدم میومد ولی اعتراف میکنم جذابیتش میتونست اون تنفر رو از ذهنم پاک کنه..از فکر اومدم بیرون و سعی کردم برم داخل و جدی گفتم
جونگ کوک:اهم...برو کنار
گوآه:هوییی کجا
جونگکوک:چی؟!
گوآه:کری؟
جونگ کوک:از اون مادر هرزت معلومه ادب نداری
گوآه:چی زر زدی؟
جونگ کوک:کری؟*تمسخر
گوآه:(به جونگ کوک سیلی زد)
جونگ کوک:جرعتتو دوست داشتم...همه حتی بهم نزدیک نمیشن ولی تو
گوآه:اصن بگو ببینم کی هستی
جونگ کوک:پسر همونی که مادرت زنشه
گوآه:شت..تو اسمت جونگ کوکه؟
جونگ کوک:خودت چی فکر میکنی؟..حالا برو کنار میخوام بیام داخل
گوآه:...باشه
جونگ کوک ویو
خیلی اروم باهاش برخورد کردم هرکی بود حتما با اون گلوله هایی که تو سرش خالی میکردم جون میداد
بدون هیچ صحبت دیگه ای وارد اتاقم شدم هنوز همون تم رو داشت و همون شکلی بود حوصله ی چیدن وسایل هام رو نداشتم تصمیم گرفتم فقط لباسام رو عوض کنم...بعد چند مین رفتم دست و صورتم رو شستم و بعدش رفتم طبقه پایین که با همون دختره که گوآه اسمش اینطور که یادم میاد مواجه شدم که چشمم به پاهاش ی لختش افتاد چون یه شلوارک کوتاه تنش بودو...ولی اهمیت ندادم
جونگ کوک:هوی برام نودل درست کن گشنمه
گوآه:مرض(برگرفته از تیکه کلام یه نفر)خودت برو درست کن
جونگ کوک:نشنیدی؟من به تو گفتم
گوآه:منم گفتم خودت درست کن
جونگ کوک:همینطوری ادامه بده اخرش که زیر خوابم میشی(اروم)
گوآه:چیزی فرمودی؟
جونک کوک:اره..ولی به تو مربوط نیست
گوآه:میام میزنمتا...راستی تو یخچال پیتزا هست بیار هردومون بخوریم منم گشنمه
جونگ کوک:دستور دیگه ای ندارین لیدی؟!
گوآه:نه مستر
جونگ کوک:باشه بانوی من
گوآه:تعظیمت کو پس؟(خنده)
جونگ کوک:پرو نشو دیگه
گوآه:باشه باوا
یعنی قرار بوداز همون اول همش دعوا بگیرن باهم دیگه؟
یا باهم خوب باشن؟این سوالایی بود که تو ذهن هردوشون میچرخید...جونگ کوک با یه پیتزا سمت گوآه رفت و گفت
جونگ کوک:بیا بخوریم
گوآه:اوم...راستی چندسالته؟شنیدم مافیایی نه؟
جونگ کوک:۲۷...اره
گوآه:واو..پس سعنی یه داداش دارم که مافیاست
جونگ کوک:من داداشت نیستم
گوآه:هستی
جونگ کوک:نیستم
گوآه:هستی
جونگ کوک ویو
نزدیک صورتش شدم که...
....ادامه دارد
خماری😁لایک کنیدااااا
قرار بود بعد شیش ماه بره پیش پدرش
از وقتی پدرش ازدواج کرد ترجیح میداد تو عمارت خودش زندگی کنه ولی بعد یه مدت رفت فرانسه...ولی برای گرفتن محموله هاش از آرکا رفته بود قرار بود ساعت ۶برگرده کره با هواپیمای شخصیش
بعد زدن عطر گرون قیمتش اشاره به رانندش کرد که یعنی باید حرکت کنن...
جونگ کوک ویو
داشتم برمیگشتم کره
نمیتونستم باند مافیاییم رو ول کنم و تا اخر عمرم فرانسه بمونم...میخواستم یه چند روز هم برم پیش پدرم هرچند که از اون زنه هرزه و دخترش خوشم نمیاد
هنوز هیچکدومشون رو ندیده بودم ولی پدرم از اون دخترش گفته...زمان خیلی زود گذشت که رسیدیم با گذاشتن اخرین قدم سوار هواپیمای شخصیم شدم
چشمام رو روی هم گذاشتم و منتظر بودم باز هم زمان زود بگذره...
مدتی گذشت که یکی از بادیگارد ها صداش زد که فهمید دیگه نیاز به انتظار کشیدن نیست
البته باید ۳۰مین دیگه هم صبر میکرد...
*پرش زمانی به ۳۰ مین بعد*
گوآه ویو
خونه تنها بودم مادرم امروز با اون پیر مرد رفتن بود شرکتش که انگار خیلی کارشون ژول کشیده دیگه دیروقت داشت میشد...
داشتم میرفتم خوراکی بردارم که زنگ صدا خورد..به سمت در رفتم و کمی بازش کردم
گوآه:عا..بله؟
جونگ کوک ویو
در باز شد که یه دختر رو دیدم فک کنم همون گوآه بود شاید ازخودشو مادرش بدم میومد ولی اعتراف میکنم جذابیتش میتونست اون تنفر رو از ذهنم پاک کنه..از فکر اومدم بیرون و سعی کردم برم داخل و جدی گفتم
جونگ کوک:اهم...برو کنار
گوآه:هوییی کجا
جونگکوک:چی؟!
گوآه:کری؟
جونگ کوک:از اون مادر هرزت معلومه ادب نداری
گوآه:چی زر زدی؟
جونگ کوک:کری؟*تمسخر
گوآه:(به جونگ کوک سیلی زد)
جونگ کوک:جرعتتو دوست داشتم...همه حتی بهم نزدیک نمیشن ولی تو
گوآه:اصن بگو ببینم کی هستی
جونگ کوک:پسر همونی که مادرت زنشه
گوآه:شت..تو اسمت جونگ کوکه؟
جونگ کوک:خودت چی فکر میکنی؟..حالا برو کنار میخوام بیام داخل
گوآه:...باشه
جونگ کوک ویو
خیلی اروم باهاش برخورد کردم هرکی بود حتما با اون گلوله هایی که تو سرش خالی میکردم جون میداد
بدون هیچ صحبت دیگه ای وارد اتاقم شدم هنوز همون تم رو داشت و همون شکلی بود حوصله ی چیدن وسایل هام رو نداشتم تصمیم گرفتم فقط لباسام رو عوض کنم...بعد چند مین رفتم دست و صورتم رو شستم و بعدش رفتم طبقه پایین که با همون دختره که گوآه اسمش اینطور که یادم میاد مواجه شدم که چشمم به پاهاش ی لختش افتاد چون یه شلوارک کوتاه تنش بودو...ولی اهمیت ندادم
جونگ کوک:هوی برام نودل درست کن گشنمه
گوآه:مرض(برگرفته از تیکه کلام یه نفر)خودت برو درست کن
جونگ کوک:نشنیدی؟من به تو گفتم
گوآه:منم گفتم خودت درست کن
جونگ کوک:همینطوری ادامه بده اخرش که زیر خوابم میشی(اروم)
گوآه:چیزی فرمودی؟
جونک کوک:اره..ولی به تو مربوط نیست
گوآه:میام میزنمتا...راستی تو یخچال پیتزا هست بیار هردومون بخوریم منم گشنمه
جونگ کوک:دستور دیگه ای ندارین لیدی؟!
گوآه:نه مستر
جونگ کوک:باشه بانوی من
گوآه:تعظیمت کو پس؟(خنده)
جونگ کوک:پرو نشو دیگه
گوآه:باشه باوا
یعنی قرار بوداز همون اول همش دعوا بگیرن باهم دیگه؟
یا باهم خوب باشن؟این سوالایی بود که تو ذهن هردوشون میچرخید...جونگ کوک با یه پیتزا سمت گوآه رفت و گفت
جونگ کوک:بیا بخوریم
گوآه:اوم...راستی چندسالته؟شنیدم مافیایی نه؟
جونگ کوک:۲۷...اره
گوآه:واو..پس سعنی یه داداش دارم که مافیاست
جونگ کوک:من داداشت نیستم
گوآه:هستی
جونگ کوک:نیستم
گوآه:هستی
جونگ کوک ویو
نزدیک صورتش شدم که...
....ادامه دارد
خماری😁لایک کنیدااااا
۶۵۲
۲۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.